www.2ror.loxblog.com
«نُجیح» با خودش گفت:چه خوب است به امام حسن(ع) سری بزنم. می دانم که در این وقت روز در این هوای گرم مشغول استراحت است. «نُجیح» به طرف باغ امام حرکت کرد.وقتی به باغ رسید امام را در زیر سایه درختی دید . امام داشت غذا می خورد و سگ زردی هم کنار او بود. امام یک لقمه در دهان می گذاشت و یک لقمه هم جلوی سگ می انداخت. «نجیح» با خودش گفت: چه سگ لجبازی امام تا این وقت کار کرده و خسته و گرسنه است حالا هم این سگ او را ول نمی کند. نجیح جلوتر رفت سنگی برداشت. بعد بر سر سگ فریاد زد . سگ از صداترسید. عقب عقب رفت و چشم هایش را با وحشت به نجیح دوخت. همین که نجیح خواست سنگ را به طرف سگ پرتاب کند امام فریاد زد: نه این کار را نکن! نجیح گفت: آقا این چه کاری که می کنید بگذارید این سگ را از این جا دور کنم.
امام گفت نه این کار را نکن این حیوان بیچاره گرسنه است از خدا خجالت می کشم که خودم غذا بخورم و به حیوان گرسنه ای که به من نگاه می کند غذا ندهم بگذار باشد وقتی که سیر شد خودش می رود.
نظرات شما عزیزان: